شهربازی
پنجشنبه ناهار رفتیم خونه آقاجون ( پدر بابایی ) و شبش با آقاجون و مامان جون و عمو امین و زن عمو رفتیم شهربازی ... خیلی خوش گذشت شما اولین باره که به شهربازی میرفتی ... اینقدر ذوق کرده بودی و ماهم به وجد اومده بودیم ...کلی هم خاطرات بچگی برای من زنده شد ... اخه من و بابایی آخرین باری که رفتیم شهربازی عقد بودیم یعنی 7 سال پیش ... خلاصه چون جای جدید و شادی بود خیلی کیف کردی و بازی کردی
تنها بازی که دوستش داشتی و ازش نترسیدی اونم به خاطر اینکه آب داشت
یکبارم با آقاجون سوار شدی
مثلا عمو امین خواست بزارت رو قطار که عکس بگیری اما بازم ترسیدی
اصلا نمیاستی یه عکس صاف ازت بگیرم اینجاهم داری بابا رو میکشی که ببرت بازی
بچم خاطر خواه پیدا کرده بود
بچم داره با ترانه که تو پارک گذاشتن واسه آقاجون و مامان جونش میرقصه
بله بچم دیگه رضایت به برگشت نمیداد
پنجشنبه هفته قبل عروسی دعوت بودیم دزفول خلاصه بعد از عروسی رفتیم کنار آب ( علی کله ) کلی آب بازی کردیم و شماهم تا از ماشین پیاده شدی شلوارت رو میزدی بالا که بریم توی آب اصلا مهلت نمیدادی
اینم عکسایی که داشتی با بابایی آب بازی میکردی