رضوانرضوان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

عسلی

رضوان در 30دقیقه بامداد 17دی ماه 91 به دنیا آمد وشور زندگی را باخودش آورد این وبلاگ ثبت برخی از خاطرات عسلم هست که انشا الله در آینده خود کاربر آن باشد عزیزم آمیدوارم در پناه خداوند سلامت و پیروز و عاقبت به خیر باشی 

تولد تولد تولدت مبارک

سلام عزیزم ... تولدت مبارک  17 دی ماه شما دوسالگیت تموم شد ... انشالله 1000 ساله باشی عشقم  امسال ما جشن نگرفتیم اما انشالله سال دیگه حتما برات میگیرم عشقم بلاخره مارو ببخش که امسال نتونستیم برات بگیریم اما در عوض خاله هدی برای فاطمه سادات تولد 1سالگی گرفت آخه فاطمه سادات تولدش 24 دی ماه هست ولی به خاطر شب میلاد حضرت محمد (ص)  یه هفته جلوتر گرفت و ماهم زرنگی کردیم و اونجا ازت عکس گرفتیم  عزیزم خیلی دوست دارم انشالله جشنای فارغ التحصیلی و موفقیت و عروسیت گلم    ...
23 دی 1393

عسل مامان دیگه شیر نمیخوره

 حدودا 10 روزی که رضوان دیگه شیر نمیخوره .... الهی بمیرم بچم تو این چند روز اینقدر صورتش لاغر شده   وای اینقدر دلم واسه چشماش تنگ شده وقتی که شیر میخوردی چشات خیلی قشنگ و مظلوم میشد   یکمی زود تر از دوسالگی شروع کردم آخه یکدفعه ای شد همینجور ی گفتم می می اخ و کثیفه دیدم اونم وایساد فکر کرد کمی که بیشتر گفتم دیدم نخورد وپاشد رفت گفتم حالا که شروع کردم بذار ادامه بدم چون اولین بار بود از می می بد میگفتم بهش ،  خیلی سریع قبول کرد به همین خاطر ترسیدم دوباره بهش بدم بعد بخوام از شیر بگیرمش قبول نکنه خدارو شکر بچم منطقیه   چند روز اول مرتب میومد سراغش رو میگرفت ولی حالا فقط شب که ازخواب میپره دنبالش میگرده ...
15 آذر 1393

سالگرد ازدواج

سلام ... امروز 20 آبان سالگرد ازدواجمونه اما همسری فکر کنم یادش رفته   والبته بعضی اوقات اینطور میشه  و این مناسبت ها رو فراموش میکنه  ... 6 سال از عروسیمون میگذره وای که چه روزایی رو کنار هم گذروندیم خیلی شیرین ... گاهی خیلی سخت ... عاشقونه ... گاهی غمگین ... گاهی شاد ... خلاصه هرچی که بود الان ثمره عشقمون دختر گلمونه که برامون از همه چیز مهمتره   خیلی دوستون دارم و عاشقتونم  ...
20 آبان 1393

چندتا عکس...

پارک چم گلک ( اندیمشک مهر 93) مجتمع فجر مهر93 فاطمه سادات و رضوان      سواری با دوچرخه قرضی      ...
17 آبان 1393

محرم 93

اولین جمعه ..6 محرم مورخ 93/08/09 با خاله طاهره و خاله زینب رفتیم همایش شیرخوارگان که توی حرم علی ابن مهزیار برگزار میشد و البته خاله هدی و فاطمه سادات و مامان جون هم اونجا بودن رضوان 1سال و 10 ماه سن داره  فاطمه سادات  دخترخاله و همایش شیخوارگان (فاطمه سادات 10 ماه سن داره )  روز عاشورا رفتیم هئیت ( عکس خوب ندارم چون اصلا نمیذاری ازت عکس بگیرم ) ...
17 آبان 1393

شهربازی

پنجشنبه ناهار رفتیم خونه آقاجون ( پدر بابایی ) و شبش با آقاجون و مامان جون و عمو امین و زن عمو رفتیم شهربازی ... خیلی خوش گذشت شما اولین باره که به شهربازی میرفتی ... اینقدر ذوق کرده بودی و ماهم به وجد اومده بودیم ...کلی هم خاطرات بچگی برای من زنده شد ... اخه من و بابایی آخرین باری که رفتیم شهربازی عقد بودیم یعنی 7 سال پیش ...  خلاصه چون جای جدید و شادی بود  خیلی کیف کردی و بازی کردی             تنها بازی که دوستش داشتی و ازش نترسیدی اونم به خاطر اینکه آب داشت  یکبارم با آقاجون سوار شدی  مثلا عمو امین خواست بزارت رو قطار که عکس بگیری اما بازم ترسید...
5 مهر 1393

روز دخترمبارک

میلاد حضرت معصومه و روز دختر مبارک                   پدر پیرایه جان است ،  دختر             صفای باغ رضوان است   دختر تو را در گلشن جان وقت پاییز            بهار سبز قرآن است     دختر                                         رضوان جان روزت مبارک     دختر قشنگم : میدونی بهترین کلمه دنیا شنیدن مامان از زبان توست  میدونی دیدنی ت...
6 شهريور 1393

عسل مامان مریض شد

سلام عزیزم چند روزه که مریضی  ، بردم دکتر گفت که گوشا و گلوش عفونت کرده  روز جمعه بود که با بابایی بردیمت دکتر بابا یی ساعت 6 صبح رفت برات نوبت گرفت و ساعت 10/30 نوبتت شد همینکه وارد شدیم از همون دم در گریه هات شروع شد بهمون التماس میکردی که از اونجا ببریمت و دست بابایی رو میکشیدی میبردی سمت در خروجی که یعنی بریم.... آخخخخخ وقتی که رفتیم پیش دکتر و خواست معاینت کنه درمانگاه گذاشتی رو سرت   اما همش به کنار گرفتن آزمایش ادرار هم به کنار که چه داستانی داشتم باهات که یه ذره جیش کنی تو لیوان نمونه گیری... میترسیدی توش جیش کنی...  تا که دیدم به هر دری زدم نمیشه بلاخره وقتی باهات دعواکردم 1 سی سی ادرار کردی بردیم تحویل داد...
2 شهريور 1393

محمد مهدی

  دیشب شام رفتیم خونه آقاجون که دایی جواد اینا هم اومدن گفتم تا حالا از محمد مهدی پسر دایی جواد عکس ندارم یه چند تا عکس خوشکل از عزیز دل عمه بندازم  تو پست قبلی هم  معرفیش کردم و گفتم که آقاجون خیلی نوه هاش رو دوست داره ، محمد مهدی نوه ارشد آقاجونه .... اینم عکساش.....                                                 الهی قربونش برم خجالت کشید داداش عمه  ماشالله بهت عمه جان  که اینقدر خوشکلی ... عمه فدات ج...
21 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسلی می باشد